تازه داشت اثر میکرد که کلهام رو آوردم بالا. ماشین بغلی، یک وانتپیکان سفید با یک بچه پشتش. به بچه نگاه نگاه کردم. سرد. وقتی نگاهمون خورد به هم، یک چشمک حوالهاش کردم. اولش مات بود. بعد چشمک زد. ناخودآگاه خندهام گرفت. با هم خندیدیم.
ماشین ما، جا ماند. بعد دوباره به هم رسیدیم. شده بودن دو تا، پسر اولی به دومی ماشین ما-یعنی من- را نشان میداد و چیزی میگفت. نگاه و چشمک و خنده. این بار سهتایی.
بعد دیگر جدا شدیم. ترافیک بود و شلوغی. و تنها چیزی که الان مانده، همان تهخندهای است که رد و بدل شد.